گروه جهاد و مقاومت مشرق - اين بار صحبت از شير سامراست؛ «شهيد مهدي نوروزي» مردي كه مخالفين و معاندين نظام در بحبوحه فتنه 88 با انتشار تصاوير شهيد، او را به دروغ يكي از اعضاي حزبالله لبنان و برادر شهيد منيف اشمر معرفي ميكردند. در حالي كه مهدي نوروزي متولد 15 خرداد 1361 مصادف با قيام خونين در كرمانشاه بود. شهيدي كه پدر يك نوزاد 9 ماهه به نام محمدهادي است و به رسم ولايتمدارياش عمري در همه حوادثي كه نظام اسلامي را تهديد ميكرد با دل و جان وارد شد تا مالك اشتر بودن را به رخ همه آنهايي بكشد كه ولايت را بيسرباز و عمار ميخوانند. آنچه در پي ميآيد گفت و گوي ما با فاطمه بهشتي مادر شهيد و حميد محمدي و غلامرضا رضواني از دوستان شهيد مهدي نوروزي است.
مادر شهيد
غالباً در زندگي هر شهيدي پيش زمينهاي از تربيت خانوادگي و رزق حلال وجود دارد، براي شروع از زندگيتان بگوييد.
ابتداي ازدواجمان وضعيت مالي مناسبي نداشتيم اما همه تلاش پدر بچهها اين بود رزقي كه به خانه ميآورد حلال باشد زيرا اعتقاد داشت رزق حلال روي عاقبت بچهها تأثير ميگذارد. ميگفت: تربيت بچهها بايد اهلبيتي باشد. من مادر پنج فرزند دو دختر و سه پسر هستم. همسرم سر سال خمسيمان كه ميشد به من ميگفت حسابكتاب كن چه در خانه داريم تا خمسش را بدهيم. رد مظالم ميداد و به اين امور اعتقاد زيادي داشت. كارگري و رانندگي و در آخر هم كاسبي كرد تا بچهها به عاقبت بهخيري برسند. پدر بچهها از مبارزين انقلابي بود و ما هم همواره در تظاهرات و فعاليتهاي مذهبي مساعدت ميكرديم. پدرش زمان انقلاب دست از كار كشيد هر چه هم درميآورد خرج انقلاب و اهداف انقلاب كرد. با شروع جنگ، براي جهاد با دشمن راهي مناطق عملياتي شد. بارها مجروح به خانه ميآمد. بعدها همه آن مجروحيتها بهانهاي شد تا روي ويلچر بنشيند و به سختي كارهايش را انجام بدهد. مهدي اما وقتي كه نوجواني 12 ساله شد، تمام كارهاي شخصي پدرش را بر عهده گرفت و به من اجازه نداد كه در آنها مداخله كنم.
دوران كودكي شهيد چگونه گذشت؟
قبل از به دنيا آمدن مهدي، خواب امام خميني را ديدم، برايم تحفهاي آورد و گفت كه من كنار شما هستم. 15 خرداد، نيمه شعبان 1361، مصادف با قيام خونين، مهدي به دنيا آمد. فرزند سوم خانواده نوروزي بود اما پدرش علاقه عجيبي به مهدي داشت و ميگفت او با بچههاي ديگرم فرق دارد.
مهدي خيلي زودتر از آنچه بايد بزرگ شد. از همان دوران هم وارد بسيج شد و فعاليتهاي خودش را آغاز كرد. سن او براي عضويت در بسيج كم بود و ميخواست كه شناسنامهاش را دستكاري كند كه با وساطت پدرش بالاخره عضو بسيج شد. همه كارهايش را طوري برنامهريزي ميكرد كه به مسجد و مكبر بودنش برسد.
مهدي 6سالش بود كه مخفيانه به جبهه هم رفت. يكبار كه برادرم براي خداحافظي آمده بود خانه ما، مهدي رفت و پشت وانت برادرم ميان وسايل و پتوها پنهان شد. با برادرم رفته بود خط. ما هم خيلي دنبالش گشتيم، نگرانش شده بودم. تا اينكه ديديم برادرم مهدي را آورد به من گفت: «اين بچه را كنترل كن.»
مهدي اما چندباري با همين شگرد، خودش را به عملياتها رسانده بود. آخرين عملياتي هم كه رفت، عمليات مرصاد بود.
از شجاعت فرزندتان خيلي شنيدهايم. چطور بچهاي بود؟
مهدي نترس بود و شجاع. از همان بچگي هم روحيه مبارزه داشت. وقتي هواپيماها بمباران هوايي ميكردند، همه پنهان ميشدند و مهدي با اسلحه چوبي كه براي خودش درست كرده بود به حياط خانه ميدويد و هواپيماهاي دشمن را نشانه ميگرفت و ميگفت «من بروم اين هواپيما را بندازم.»
من هم به دنبالش تا نكند آسيبي ببيند. هر چه بزرگتر ميشد، فعاليتهايش بيشتر ميشد. نگران حضرت آقا بود و بارها براي آقا گريه ميكرد و ميگفت اماممان تنهاست. در فتنه 88 جگر مهدي خون شد. وقتي بعدها از مجاهدتهايش در دفع فتنه شنيدم به او تبريك گفتم. به مهدي گفتم: «روله الهي خدا آنقدر به تو عمر بده كه خدمت به رهبر و نظامت كني.» مهدي هم ميگفت: «مادر براي شهادتم و براي اينكه من هرگز امامم را تنها نگذارم، دعا كن.» ميگفت دعا كن از خط ولايت فقيه خارج نشوم.
خبر شهادتش را چه كسي به شما داد؟
سه روز قبل از شهادت مهدي از عراق به من زنگ زد و گفت كه شما ناراحت من هستيد و ميخواهيد من برگردم؟! من هم گفتم هر چه كه تكليف است همان را انجام بده.
اگر حضور تو آنجا نياز است بايد بماني! مهدي گفت مادرجان خيلي نياز است كه بمانم. گفتم پس حق برگشت نداري. تا زماني كه خدا ميخواهد آنجا بمان. من راضيام و حلالت ميكنم.
هميشه به مهدي ميگفتم كه: «روله انشاءالله بزني بكشي بعد در خون خودت غرق شوي و به شهادت برسي.» مهدي دهانش را ميگذاشت كف پاي من و كف پاي من را ميبوسيد. محبت مهدي به من محبتي بود كه انگار شما به يك بچه يتيم كنيد، خيلي نوازشم ميكرد و دوستم داشت. شب شهادت مهدي خيلي بيقرار بودم. خيلي ناراحت بودم. خودم به خودم دلداري ميدادم. خواب ديدم و صبح كه بيدار شدم تماسهايي با خانه گرفته شد كه بيشتر من را نگران كرد.
من از لحن حرف زدن دوستانش فهميدم كه مهدي شهيد شده. اصلاً احتمال مجروحيت هم ندادم چون ميدانستم مهدي را كسي نميتواند مجروح كند. آنها كوچكتر از اين بودند كه شير سامرا را زخمي كرده يا اسير كنند.
تنها چيزي كه به ذهنم رسيد شهادت مهدي بود. بعد زنگ زدم ديدم رد تماس ميزنند. رفتم سراغ شوهر خواهرم ديدم كوچه پر از جمعيت است. پرسيدم مهدي شهيد شده؟ گريه كردند و من همانجا سجده شكر كردم.
خدا را شكر كردم كه پسرم به آرزويش رسيد. مهدي براي من عزيز بود. من خيلي به مهدي احتياج داشتم اما در راه رضاي خدا شهيد شد و من راضيام به رضاي خدا. خدا را شكر روسفيد شدم نزد امام حسين(ع). مهدي در خونش غلطيد و اين دعايي بود كه من هميشه برايش داشتم.
غلامرضا رضوانی / از اقوام شهيد
از خانواده شهيد مهدي شنيديم كه ارتباط خيلي نزديكي با شهيد نوروزي داشتيد.
بله، من با مهدي رفيق بودم. شايد تفاوت سني هم با هم داشتيم، اما خيلي به او نزديك بودم. مهدي از همان دوران كودكي علاقهمند بسيج بود و هميشه براي نبودنهايش در انقلاب و جنگ حسرت ميخورد. وقتي وارد پايگاه بسيج شد شبانهروز فعاليت ميكرد.
مهدي در دستگيري قاچاقچيان سلاح در سطح شهر مطرح بود. موفقيتهاي عظيمي به دست آورد. وقتي وارد عمل ميشد چيزي جز رسيدن به رضاي خدا او را راضي نميكرد. در درگيري با قاچاقچيان، به افتخار جانبازي هم رسيد.
عاشقانه و دلسوزانه كار ميكرد. وقتي وارد كار ميشد تمام توانش را ميگذاشت كه كار به سرانجام برسد. رسيدگي به پدرش را يك تكليف ميدانست. مهدي مدير، مدبر، راستگو و خالص بود.
در دوران عزاداري براي اباعبدالله و ايام محرم، منزلشان را به ماتمكده حضرت زينب(س) تبديل كرده بود. براي خانم مراسم ميگرفت. تمام توانش را ميگذاشت و مداح و سخنران دعوت ميكرد. ميگفت ما در اين مجالس اگر خرج كرديم و مايه گذاشتيم ميتوانيم شهيد آوينيها و شهيدهاي ديگر از اين مجالس خارج كنيم و قطعاً مورد رضايت خدا است.
شهدا همگي مشتاق نيل به معبود از طريق ريختهشدن خونشان بوده و هستند. حال و هواي مهدي چگونه بود؟
مهدي دو ماه قبل از شهادت عكس شهيد خسرو برادرم را ديد و گفت، شهيد با من صحبت ميكند. گفتم حالا همه چيز را گردن داداش من نينداز. گفت والله قسم آقاخسرو من را صدا ميكند و ميگويد بيا مهدي. شب قبل از شهادتش هم با من تماس گرفت. نگران مادرش بود گفت كه مادر چطوره؟ گفتم در كوچه خودمان خانه گرفتند. همين را كه شنيد، خيلي خوشحال شد، گفت: ديگر خيالم راحت شد. گفت امشب عمليات داريم. برادرت شهيد خسرو من را دعوت كرد. در نهايت شهيد خسرو كار خودش را كرد. اينطور نبود كه مهدي يك شب به اين مقام و جايگاه برسد. او از دوران كودكي بسترسازي كرد، از چند سال پيش. شهادت را همينطوري به انسان نميدهند.
همين مجاهدتهايش هم باعث شد كه خداوند نوري از خودش در وجود مهدي بتاباند و او به اين مقام برسد. شهيد از همه لذتهاي دنيايي، مال، زن، فرزند، پست و مقام همه گذشت. تنها چيزي كه ميديد نور مطلق بود كه هرولهكنان به سمت نور رفت و به شهادت رسيد.
از حضور شهيد در فتنه 88 بگوييد.
فتنه 1388 و فتنه داعش يك ماجرا بود. فرقي بين اينها وجود ندارد. فتنه 88 را همانهايي ساختند كه امروز فتنه تكفيري داعش را ساختند. فتنه 88 افرادي ميخواست تكليفشناس. مهدي به خودش تكليف كرد و وارد عرصه شد. چون هم دين را و هم انقلاب در خطر ميديد. او متوجه شد كار انقلاب دارد به جايي ميرسد كه تمام وجودش را براي آن گذاشت. مهدي ولايتپذيري را از خود سيدالشهدا(ع) داشت. مهدي جريانشناس بود. كسي كه جريانشناس باشد، بصيرت هم پيدا ميكند. مهدي در ديداري كه با رهبري داشت به ايشان گفت: بابي انت و امي آقا... گفت و در عمل هم اين را ثابت كرد.
حميد محمدي / همرزم شهيد
آشناييتان با شهيد نوروزي چگونه رقم خورد؟
من 9 سال پيش با مهدي آشنا شدم. مهدي خدمات ارزندهاي را براي نظام در برخورد و مبارزه با اشرار و ضدانقلاب در سيستان و بلوچستان انجام داد. در ادامه هم در فتنه 88 يكي از بازوهاي قدرتمند و پراستقامت نظام بود.
شهيد چطور به حراست از حرم امامين عسكريين در عراق ورود پيدا كرد؟
جنگ تروريستهاي داعش و فتنه آنها عليه كشور عراق كه آغاز شد، خيلي با هم صحبت كرديم. ميدانستيم كه امروز جهاد و تكليف در آن جبهه است. مهدي هر كاري ميكرد براي رضاي خدا بود. يك بار هم به ايشان گفتم: مهديجان! اين كاري كه ميخواهيم انجام بدهيم، شايد نتيجهاش چيزي نباشد كه مد نظر ماست. ايشان گفت: حميد تو كارت را انجام بده و رضاي خدا را در نظر بگير. اگر انجام شد كه الحمدلله، اما اگر انجام نشد صلاح خدا است و ما مأمور به انجام تكليف هستيم نه نتيجه. مهدي خالصانه كار كرد و خداوند هم خالصانه اجر او را داد.
ولايتمداري شهدا وجه بارز آنهاست، ولايتمداري شهيد نوروزي را چطور ارزيابي ميكنيد؟
مهدي ذوب در ولايت بود. بصيرت و ولايتپذيري ايشان از خانواده مجاهد و انقلابياش نشئت ميگرفت كه در آن رشد پيدا كرده بود. پدر مهدي از مبارزين انقلابي بود كه به همراه عمو و دوستان مبارزش رئيس ساواك كرمانشاه را به درك واصل نمودند. مهدي خصوصيات بارزي داشت. ميتوان از جمله اين خصوصيات به نماز اول وقت، دائمالوضو بودن، مجاهدت و انجام تكليف خالصانه ايشان اشاره كرد. او همواره بچهها را به نماز اول وقت توصيه ميكرد.
ماجراي لبناني قلمداد كردن شهيد يكي از معروفترين مقاطع زندگي ايشان است، در اين خصوص بگوييد.
مهدي در فتنه 88 همه آنچه كه در توان و وظيفهاش بود انجام داد. خوب به ياد دارم كه سايتها و رسانههاي آن طرف، مهدي را لبناني معرفي كرده و گفته بودند كه نظام به تنگنا رسيده و رهبري ايران براي دفاع از ولايت از لبنان نيرو وارد كرده است. مهدي شباهت زيادي به شهيد منيف اشمر داشت. او را به نام «حسين منيف اشمر» معرفي كرده بودند. كوردلان نميدانستند كه انقلاب و نظام ما نياز به حمايت بيروني ندارد، آنقدر جوانان و مردم ولايتپذير پاي كار انقلاب و نظام هستند كه بخواهند از ولايت دفاع كنند. مهدي در فتنه 88 بارها براي مظلوميت آقا گريه ميكرد.
چرا به مهدي لقب شير سامرا داده بودند؟!
شجاعت و دليريهاي مثالزدني مهدي، دليلي شد تا او را با نام «شير سامرا» بشناسند. در عملياتهايي كه در سامرا و نواحي آن انجام ميشد، هرجا بچهها تحت فشار قرار ميگرفتند و به تنگنا ميرسيدند، از مهدي ميخواستند تا با نيروهايش به كمك آنها برود و غائله را ختم كند. مهدي خطشكن بود، هميشه در وسط ميدان معركه بود. ميگفت: ما بايد اولين نفر در جلو و خطمقدم نبرد باشيم تا هر زمان به بچهها گفتيم بيايند ما را ببينند و بدانند كه ما نيز در معركه نبرد حاضريم. حضورش هم همواره با شجاعت و دلاوري همراه بود.
از نحوه شهادت مهدي خبر داريد؟
بله، مهدي آنطور كه دوست داشت به شهادت رسيد. دعاي مادرش در حق او مستجاب شد و مهدي در خون خود غلطيد. چون مولايش اباعبداللهالحسين(ع) مظلومانه به شهادت رسيد. بعد شهادت براي تشييع پيكر، مهدي را به كربلا و حرم اباعبداللهالحسين بردند. به من گفته بود من دوست دارم شهيد بشوم، من را ببرند كربلا، تشييع جنازهام آنجا باشد.
الحمدلله به آن هم رسيد، اميد كه دست ما را هم بگيرد. ما در تاريخ 19 ديماه در منطقهاي به نام «اوينات» 40 كيلومتر بعد از شهر سامرا به سمت تكريت جهت شناسايي رفتيم. فرداي آن روز ساعت 3 بعد از ظهر، به سمت داخل سامرا در حركت بوديم، در يك كيلومتري دشمن، به ما تيراندازي شد و ما در كمين افتاديم. من در كنار مهدي بودم و به همراه 5 نفر داخل يك كانال بوديم. سه چهار مرتبه بلند شديم با هم تيراندازي كرديم كه بتوانيم از سمت ديگر برويم كه يك لحظه ديدم آقامهدي تير خورد و به زمين افتاد. گفتم مهدي چي شد؟ گفت تير خوردم.
شجاعت مهدي را براي بار ديگر ديدم. خون از بدنش ميرفت اما بلند شد، چند مرتبهاي دوباره تيراندازي كرد. تا تير آخرش را زد. گلولهاي برايش نمانده بود. ذكر يا حسين بر لبهاي مهدي جاري بود و آخرين ذكرش يا زهرا(س) بود. مهدي در لحظات آخر به من گفت: حواست به بچهها باشد. گفت: خودت را به زحمت نينداز، اينجا قتلگاه من است. مهدي با لباس مشكي وارد ميدان كارزار شده بود. قبل از عمليات هم به من از شهادتش گفته بود. او به من وصيت كرد كه لباس مشكياش را همراه او در قبر بگذارم. شهادت مهدي براي ما ضايعه و خسارتي بزرگ است.
منبع : روزنامه جوان /صغري خيلفرهنگ
کد خبر 389356
تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۵:۵۱
- ۱۵ نظر
- چاپ
كمي كه فكر ميكني با معادلات زميني جور درنميآيد، دلكندن و رفتن را ميگويم. گذاشتن و گذشتن را ميگويم.